گاه  که  بیزاری پشت در

خورشید  هر چقدر درخشان !  کورسو

خیال  تا  هر کجا  !  بن بست

و رویا هر چه  بلند ! رد پا

دنیا ! نفس نفس

امید ! آروغ  ظفرمندان 

و خاطرات ! دستمالی ِ کودکی.

شاید افلاطون  راست باشد

لامسه  خیالی است برای  قرار

و ما

هی سرگردان  گرد  چاهی

که انتهایش مردی است  شبیه  من

یا  شعری 

که خیلی خوب اگر باشد

 با نقطه  شروع 

و با سه نقطه ...؛

آخر ندارد

...

علی رضا پرویز- زمستان 91